ام البنین، اسوه مادران و همسران شهید (1)
بیان و شرح سرگذشت زندگانی ام البنین، بنا به ماجراها و پیشامدها و از همه مهم تر، امتحان های او توسط خدا، جهت اثبات خلوص نیت و درجه ولایتمدار بودن این شیرزن انقلابی (که به حق اسوه و الگویی ممتاز برای مادران و
بیان و شرح سرگذشت زندگانی ام البنین، بنا به ماجراها و پیشامدها و از همه مهم تر، امتحان های او توسط خدا، جهت اثبات خلوص نیت و درجه ولایتمدار بودن این شیرزن انقلابی (که به حق اسوه و الگویی ممتاز برای مادران و همسران شهید ایران اسلامی به حساب می آید) از همه نظر ارزشمند خواهد بود.
سخن گفتن از برخوردهای مؤدبانه و معرفت آمیز او، در برخورد نزدیک با خاندان ولایت و احترام شدید او به این خانواده و آموزش آن به فرزندان خود، نمونه کاملی از تربیت ولایی در عصر حاضر است.
آنچه می تواند در درجه اوّل الگوی خانواده شهیدان و وارثان آنها و در مراتب پایین تر، ما ـ از قافله شهدا عقب افتاده ـ قرار گیرد، صبر و شکیبایی، ایستادگی و مقاومت، خویشتن داری، شجاعت و جسارت زنی تنها در برابر دستگاه فاسد است؛ نیز موقعیت شناس بودن، موضع گیری قاطعانه در مقابل اهداف شوم دشمنان ولایت، اسیر نقشه ها و نیرنگ های آنان نشدن و از همه مهم تر، آشنایی به وظایف اصلی در برابر جامعه تشیع و خاندان ولایت، همچنین تعلیم و تربیت فرزندانی ولایتمدار و جانباز راه ولایت و امامت می باشد.
در میان زنان قبیله کلاب، شور و همهمه عجیبی بر پا بود. آنها در غیاب همسران نیرومند و دلاور خود (که مشغول جنگاوری، سلحشوری و رزم آزمایی بودند)، در خانه حزام بن خالد، پیرامون بستر ثمامه (لیلی) ـ دختر عمره ـ حلقه زده و منتظر تولد یافتن نوزادی خجسته و فرخنده بودند.
ثمامه در بستر افتاده و از شدت درد زایمان به خود می پیچید و هیچ آرام و قراری نداشت. چشم های نگران و وحشت زده زنان حاضر در اتاق، تجسم کننده زایمانی سخت برای ثمامه و تولد یافتن نوزادی درشت اندام بود. ثانیه ها به کندی می گذشت و وضع زایمان ثمامه سخت تر می گشت.
حالا به غیر از زنان طایفه کلاب، مردان قبیله نیز (که به تدریج و با غروب آفتاب، به میان خانواده خویش بازگشته و در آن لحظه به دنبال زنان خویش آمده) بر در خانه حزام گرد آمده بودند.
حزام ـ همسر ثمامه ـ در حیاط خانه و در پشت در اتاقی که همسر وی در آن بستری بود، در حالی که به ناله های دلخراش و پر از درد همسر دردمند خود گوش می داد، زیر لب مشغول دعا و راز و نیاز با خدای کعبه بود. هر از چندی با قطع شدن ناله های ثمامه، به انتظار صدای نوزاد و یا باز شدن صدای در و بیرون آمدن قابله و هجوم آوردن وی نزد «حزام» جهت درخواست کردن مژدگانی، سکوتی سرشار از امید سراسر وجودش را فرا می گرفت؛ اما همین که ناله های همسرش شروع می شد، بازوان ستبرش را که حکایتگر دلاوری و سلحشوری او در جبهه های نبرد بود، با قرار دادن بر دیوار، تکیه گاه خویش می ساخت تا زانوانش از این همه اضطراب خم نگردد و در همان حال صورت آفتاب خورده خود را ـ که زخم های بسیار آن، نشان از رزم و جنگجویی وی در نبردهای سخت داشت ـ بر آسمان پرستاره مدینه می دوخت.
آیینه و تجسم آینده فرزندش ـ حسین(ع) ـ و اتفاقاتی که
با سرنوشت فرزندش در کربلا پیوند می خورد، امیرالمؤمنین را بر آن داشت با زنی از قبایل عرب ازدواج کند که
خاندان وی در دلاوری، سلحشوری و بی باکیِ گذشته خاندانی خویش، نیز تنومندی و قدرتمندی و شجاعت ذاتی، زبانزد خاص و عام عرب بودند.
حزام به محض دیدن هر یک از زنانی ـ که از اتاق بیرون می آمد ـ سراسیمه خود را به او می رساند و پیش از هر گونه پرسشی، هنگامی که با چهره گرفته زن روبه رو می شد، لبخند شادی بر لبان داغ بسته او رنگ می باخت و تنها نگاه حسرت بار حزام بود که زن و مرد کلابی را که در پیچ و خم کوچه و در تاریکی شب ناپدید می شدند، به نشانه سپاسگزاری از آنها تعقیب می کرد.
پاسی از شب می گذشت و داخل و اطراف خانه حزام، خلوت و خلوت تر می گشت. اکنون به جز افراد اندکی که به نظر می رسید از بستگان و خویشاوندان نزدیک حزام و همسرش هستند، به همراه زن قابله، شخص دیگری در خانه باقی نمانده بود. رفته رفته بر اضطراب و نگرانیِ افراد باقی مانده افزوده می گشت و صدای تضرع و راز و نیاز برخی از حاضران به گوش می رسید. با این همه صداها در خلوت و سکوت سنگین شب که مدینه را در خواب فرو می برد، گم می شد.
حزام با عجله به سمت اتاق دوید و هنگامی که وارد شد، قابله را در حال شستن نوزاد دید. در کنار ثمامه نشست و مدت نسبتا زیادی با چشمانی که قطرات اشکِ شوق، همچون الماسی در مردمک چشم او می درخشیدند و بر گونه های آفتاب خورده اش سرازیر می شدند، به همسرش نگریست.
ثمامه در حالی که خنده تمام صورت رنج کشیده اش را می پوشاند، با تکان دادن سر به مرد خود فهماند نوزاد را که اکنون قابله، پس از شستشو او را میان جامه نوزادی اش پوشانیده بود، از وی گرفته و پس از نوازش، در کنار مادر بخواباند.
حزام با خوشحالی نوزاد را که در حال گریه کردن بود، از قابله گرفت و از سرِ شوق بوسه ای بر گونه های گرم و گل انداخته او زده و سپس طفل را نزد مادرش خوابانید. آنچه که در ابتدای به دنیا آمدن نوزاد، حاضران را در بهت و حیرت فرو برده بود، اندام درشت و صورت زیبای دختر تازه متولد شده بود؛ به طوری که بیشتر آنها، پس از دیدن او، آرزوی داشتن چنین نوزادی را داشتند.
پس از چند روزی که از تولد نوزاد ارجمند گذشت، نام فاطمه را برایش انتخاب کردند. فاطمه در دامان پر از مهر و عطوفت مادرش ـ ثمامه ـ رشد کرده و در اندک سالیانی به مرحله بلوغ رسید. وی با داشتن اندام رشید و صورت زیبا، نه تنها زبانزد خویشاوندان و هم قبیلگان گردید، بلکه به زودی آوازه و شهرت ذاتی و قبیله ای او، به گوش عالمان علم انساب (تبارشناسی) بخصوص عقیل بن ابوطالب ـ که از نسب شناسان آن زمان میان اعراب بود ـ رسید.
از همه مهم تر، آیینه و تجسم آینده فرزندش ـ حسین(ع) ـ و اتفاقاتی که با سرنوشت فرزندش در کربلا پیوند می خورد، امیرالمؤمنین را بر آن داشت با زنی از قبایل عرب ازدواج کند که خاندان وی در دلاوری، سلحشوری و بی باکیِ گذشته خاندانی خویش، نیز تنومندی و قدرتمندی و شجاعت ذاتی، زبانزد خاص و عام عرب بودند، تا به برکت این ازدواج، فرزندانِ پسر رشیدی از دختر «حزام» به دنیا آید تا یاریگر فرزندش ـ حسین(ع) ـ در صحرای کربلا باشند.
این دلایل برای قانع کردن علی(ع)، برای انتخاب کردن همسری از شجاعان عرب توسط برادر بزرگ ترش ـ عقیل ـ کافی بود. بنابراین امام علی(ع) پس از توجه و عنایت به این دلایل پسندیده برای ازدواج با زن دیگر، با برادر بزرگ تر و نسب شناس خود، در این باره به مشورت و گفتگو نشست. عقیل «فاطمه کلابیه» را به او پیشنهاد کرد.
همان طور که اشاره گردید، اهداف علی(ع) از ازدواج بیش از همه، دو امر اساسی بود:
اوّل: سرپرستی کردن فاطمه از فرزندان او و پر کردن جای خالیِ مادر آنها در خانه تا حد امکان.
دوم: به دنیا آمدن نسلی نیرومند، شجاع و فداکار از ام البنین، در جهت حمایت از حسین(ع) در کربلا؛ چرا که علی(ع) از حوادثی که در آینده به وقوع می پیوست، خبردار بود.
ام البنین پس از ازدواج با علی(ع)، چونان همسری مهربان نسبت به شوهر مظلوم خویش اظهار وفاداری کرده و به او عشق می ورزید. وی محرم راز علی(ع)، در روزگار عزلت و گوشه نشینی مولا بود و نه تنها با دردها، محنت ها و جسارت هایی که ساحت مقدس مولا را می آزرد، احساس همدردی می کرد، بلکه همانند مادری دلسوز و مهربان در خدمتِ فرزندان علی(ع) و به ویژه دختران کوچک و داغدیده ایشان بود، به طوری که از انجام هر گونه خدمت و محبت نسبت به آنان کوتاهی نمی ورزید. او سعی می کرد به قدری با فرزندان فاطمه(س) خوشرفتاری کرده و روی خوش نشان دهد که کودکان و نوجوانان علی(ع)، کمتر احساس یتیمی و بی مادری کرده، یا به واسطه خوشرفتاری او کمتر جای خالی مادرشان در خانه محسوس باشد.
تقاضای کوچکی از شما دارم، آیا امکان اجابت درخواست توسط شما مقدور است؟
مولا فرمود: درخواست چیست؟ امیدوارم بتوانم خواسته تو را اجابت سازم.
ام البنین گفت: تقاضا دارم از این به بعد مرا با نام فاطمه خطاب نکنید.
علی(ع) فرمود: مگر اتفاقی افتاده است؟ چرا تو را فاطمه صدا نکنم؟!
ام البنین گفت: برای اینکه هر زمان مرا به این نام صدا می زنید، می بینم چهار جگرگوشه زهرا(س)، با شنیدن نام مادرشان ـ فاطمه ـ به گوشه ای رفته و به یاد او اشک ریخته و بیش از پیش احساس یتیمی می نمایند!
علی(ع) که با شنیدن نام همسر، اشک در چشمان شان حلقه زده بود، خواهش او را پذیرفته، از آن زمان به بعد، او را به نام ام البنین مورد خطاب قرار می داد.
دوران بیست و پنج ساله کنار زده شدن علی(ع) از حکومت، در عین شایستگی و برازندگی شان به این مقام، دورانی محنت زا و آزاردهنده برای فرزندان و همسران علی(ع) ـ به ویژه ام البنین ـ شمرده می شد. این بانوی غمخوار، نه تنها در برابر سختی ها و ناملایمات تحمل کرده و شکایتی به مولا عرضه نمی داشت، بلکه حتی با روحیه ای مثال زدنی، سعی می کرد از غم های علی(ع) در آن ایام کاسته و خانه را محیطی آرام بخش سازد.
مادر شدن ام البنین و مفتخر شدنش به« ام العباس»
ام البنین در خانه علی(ع) به سر می برد و به زندگی پر افتخار با مولا و فرزندانِ گرامی او ادامه می داد تا اینکه احساس نمود باردار شده است. بیان این احساس برای علی(ع) بسیار خوشایند بود، تا آنجا که گل لبخند بر لبان و نور امید را در دل و جان مولا نشاند. معنای آن به ثمر نشستن میوه آرزوی علی(ع) یعنی تولد یافتن فرزند دلاوری چون ابوالفضل العباس(ع) بود؛ همان شخصیت بزرگوار و باوفایی که در آینده ای نه چندان دور می بایست اصلی ترین یار و تنها سردار و سقای باوفای برادرش ـ حسین(ع) در صحرای کربلا و ذوب در ولایت او باشد.
انتظار علی(ع)، ام البنین و فرزندان فاطمه زهرا(س) به سر آمد و خانه مولا به قدوم مبارک عباس روشن گشت. تولد وی بیش از همه موجبات خوشحالیِ اصلی ترین حادثه جویان دشت کربلا یعنی برادرش ـ حسین(ع) ـ و خواهرشان ـ زینب(س) ـ را فراهم آورد.
چشمان شریف مولا حلقه زده و حالت بسیار محزونی دارد. ام البنین با تعجب و نگرانی از مولا پرسید: چه شده است؟! مگر بازوان عباسم عیبی دارند که مرتب آن را می بوسید و گریه می کنید؟!
علی(ع) جواب داد: بازوان عباس ـ الحمدللّه ـ هیچ عیب و نقصی ندارد. بوسه زدن من بر بازوی عباس همراه با گریستن، سرنوشت و جریان تلخی است که در آینده قرار است اتفاق افتد و من با علم غیب خویش و به اذن خدا بر این ماجراها آگاهی و علم و معرفت دارم. گریه من برای مصیبت هایی است که بر اهل بیت من، در زمان امامت فرزندم ـ حسین(ع) ـ و بخصوص ضربات و آسیب هایی است که از تیر و کمان و شمشیر، بر چشم و بازوی عباس وارد خواهد گشت.
مولا پس از شرح این مصیبت و محزون ساختن حضار، نوزاد را به مادرش برگرداند و خود با چشمانی اشکبار از اتاق بیرون رفت.
منبع:www.hawzah.net
سخن گفتن از برخوردهای مؤدبانه و معرفت آمیز او، در برخورد نزدیک با خاندان ولایت و احترام شدید او به این خانواده و آموزش آن به فرزندان خود، نمونه کاملی از تربیت ولایی در عصر حاضر است.
آنچه می تواند در درجه اوّل الگوی خانواده شهیدان و وارثان آنها و در مراتب پایین تر، ما ـ از قافله شهدا عقب افتاده ـ قرار گیرد، صبر و شکیبایی، ایستادگی و مقاومت، خویشتن داری، شجاعت و جسارت زنی تنها در برابر دستگاه فاسد است؛ نیز موقعیت شناس بودن، موضع گیری قاطعانه در مقابل اهداف شوم دشمنان ولایت، اسیر نقشه ها و نیرنگ های آنان نشدن و از همه مهم تر، آشنایی به وظایف اصلی در برابر جامعه تشیع و خاندان ولایت، همچنین تعلیم و تربیت فرزندانی ولایتمدار و جانباز راه ولایت و امامت می باشد.
تولد شیرزنی در خانه حزام کلابی
مدینه به وادی نسبتا امنی برای مسلمانان صدر اسلام بدل گشته بود. با این همه هنوز چند سالی از پا گرفتن نهال اسلام در وادی مقدس مدینه نمی گذشت.در میان زنان قبیله کلاب، شور و همهمه عجیبی بر پا بود. آنها در غیاب همسران نیرومند و دلاور خود (که مشغول جنگاوری، سلحشوری و رزم آزمایی بودند)، در خانه حزام بن خالد، پیرامون بستر ثمامه (لیلی) ـ دختر عمره ـ حلقه زده و منتظر تولد یافتن نوزادی خجسته و فرخنده بودند.
ثمامه در بستر افتاده و از شدت درد زایمان به خود می پیچید و هیچ آرام و قراری نداشت. چشم های نگران و وحشت زده زنان حاضر در اتاق، تجسم کننده زایمانی سخت برای ثمامه و تولد یافتن نوزادی درشت اندام بود. ثانیه ها به کندی می گذشت و وضع زایمان ثمامه سخت تر می گشت.
حالا به غیر از زنان طایفه کلاب، مردان قبیله نیز (که به تدریج و با غروب آفتاب، به میان خانواده خویش بازگشته و در آن لحظه به دنبال زنان خویش آمده) بر در خانه حزام گرد آمده بودند.
حزام ـ همسر ثمامه ـ در حیاط خانه و در پشت در اتاقی که همسر وی در آن بستری بود، در حالی که به ناله های دلخراش و پر از درد همسر دردمند خود گوش می داد، زیر لب مشغول دعا و راز و نیاز با خدای کعبه بود. هر از چندی با قطع شدن ناله های ثمامه، به انتظار صدای نوزاد و یا باز شدن صدای در و بیرون آمدن قابله و هجوم آوردن وی نزد «حزام» جهت درخواست کردن مژدگانی، سکوتی سرشار از امید سراسر وجودش را فرا می گرفت؛ اما همین که ناله های همسرش شروع می شد، بازوان ستبرش را که حکایتگر دلاوری و سلحشوری او در جبهه های نبرد بود، با قرار دادن بر دیوار، تکیه گاه خویش می ساخت تا زانوانش از این همه اضطراب خم نگردد و در همان حال صورت آفتاب خورده خود را ـ که زخم های بسیار آن، نشان از رزم و جنگجویی وی در نبردهای سخت داشت ـ بر آسمان پرستاره مدینه می دوخت.
آیینه و تجسم آینده فرزندش ـ حسین(ع) ـ و اتفاقاتی که
با سرنوشت فرزندش در کربلا پیوند می خورد، امیرالمؤمنین را بر آن داشت با زنی از قبایل عرب ازدواج کند که
خاندان وی در دلاوری، سلحشوری و بی باکیِ گذشته خاندانی خویش، نیز تنومندی و قدرتمندی و شجاعت ذاتی، زبانزد خاص و عام عرب بودند.
انتظار ولادت
تاریکی شب دامن سیاه خویش را بر مدینه و ساکنان آن گسترانده بود و مردان کلابی، در حالی که زنان آنان، از جمعیت درون خانه حزام خداحافظی کرده و با فاصله اندکی از آنها و در پشت سرشان به حرکت در می آمدند، از گرد خانه حزام پراکنده می شدند و او را در این لحظه تنها می گذاشتند.حزام به محض دیدن هر یک از زنانی ـ که از اتاق بیرون می آمد ـ سراسیمه خود را به او می رساند و پیش از هر گونه پرسشی، هنگامی که با چهره گرفته زن روبه رو می شد، لبخند شادی بر لبان داغ بسته او رنگ می باخت و تنها نگاه حسرت بار حزام بود که زن و مرد کلابی را که در پیچ و خم کوچه و در تاریکی شب ناپدید می شدند، به نشانه سپاسگزاری از آنها تعقیب می کرد.
پاسی از شب می گذشت و داخل و اطراف خانه حزام، خلوت و خلوت تر می گشت. اکنون به جز افراد اندکی که به نظر می رسید از بستگان و خویشاوندان نزدیک حزام و همسرش هستند، به همراه زن قابله، شخص دیگری در خانه باقی نمانده بود. رفته رفته بر اضطراب و نگرانیِ افراد باقی مانده افزوده می گشت و صدای تضرع و راز و نیاز برخی از حاضران به گوش می رسید. با این همه صداها در خلوت و سکوت سنگین شب که مدینه را در خواب فرو می برد، گم می شد.
تولد دختر، لبخندی شیرین بر لبان پدر می نشاند
یکی از زنانِ داخل اتاق به سرعت بیرون دویده، پس از درخواست آب گرم و ستاندن آن، به درون اتاق بازگشت. لختی بعد، یکی از زنانِ کلابی با شادمانی و در حالی که خبر به دنیا آمدن نوزاد دختری درشت اندام و زیبا را به حزام می داد، از وی طلب مژدگانی کرد. خبر قابله باعث شد صدای شور و شادمانی از منزل حزام به هوا برخیزد.حزام با عجله به سمت اتاق دوید و هنگامی که وارد شد، قابله را در حال شستن نوزاد دید. در کنار ثمامه نشست و مدت نسبتا زیادی با چشمانی که قطرات اشکِ شوق، همچون الماسی در مردمک چشم او می درخشیدند و بر گونه های آفتاب خورده اش سرازیر می شدند، به همسرش نگریست.
ثمامه در حالی که خنده تمام صورت رنج کشیده اش را می پوشاند، با تکان دادن سر به مرد خود فهماند نوزاد را که اکنون قابله، پس از شستشو او را میان جامه نوزادی اش پوشانیده بود، از وی گرفته و پس از نوازش، در کنار مادر بخواباند.
حزام با خوشحالی نوزاد را که در حال گریه کردن بود، از قابله گرفت و از سرِ شوق بوسه ای بر گونه های گرم و گل انداخته او زده و سپس طفل را نزد مادرش خوابانید. آنچه که در ابتدای به دنیا آمدن نوزاد، حاضران را در بهت و حیرت فرو برده بود، اندام درشت و صورت زیبای دختر تازه متولد شده بود؛ به طوری که بیشتر آنها، پس از دیدن او، آرزوی داشتن چنین نوزادی را داشتند.
پس از چند روزی که از تولد نوزاد ارجمند گذشت، نام فاطمه را برایش انتخاب کردند. فاطمه در دامان پر از مهر و عطوفت مادرش ـ ثمامه ـ رشد کرده و در اندک سالیانی به مرحله بلوغ رسید. وی با داشتن اندام رشید و صورت زیبا، نه تنها زبانزد خویشاوندان و هم قبیلگان گردید، بلکه به زودی آوازه و شهرت ذاتی و قبیله ای او، به گوش عالمان علم انساب (تبارشناسی) بخصوص عقیل بن ابوطالب ـ که از نسب شناسان آن زمان میان اعراب بود ـ رسید.
اطلاع همگان بر رشادت و نجابت فاطمه
دختر حزام کلابی در جوانی به سر می برد که از طرف عقیل ـ برادر مهتر علی(ع) ـ برای برادر خویش خواستگاری شد؛ چون علی(ع) پس از شهادت حضرت زهرا(س) و یتیم شدن فرزندان گرامی خود و مطابق با وصیت همسر، به سرپرستی فداکار و مهربان برای فرزندان و انیسی غمخوار و دردآشنا برای خود نیازمند بود.از همه مهم تر، آیینه و تجسم آینده فرزندش ـ حسین(ع) ـ و اتفاقاتی که با سرنوشت فرزندش در کربلا پیوند می خورد، امیرالمؤمنین را بر آن داشت با زنی از قبایل عرب ازدواج کند که خاندان وی در دلاوری، سلحشوری و بی باکیِ گذشته خاندانی خویش، نیز تنومندی و قدرتمندی و شجاعت ذاتی، زبانزد خاص و عام عرب بودند، تا به برکت این ازدواج، فرزندانِ پسر رشیدی از دختر «حزام» به دنیا آید تا یاریگر فرزندش ـ حسین(ع) ـ در صحرای کربلا باشند.
این دلایل برای قانع کردن علی(ع)، برای انتخاب کردن همسری از شجاعان عرب توسط برادر بزرگ ترش ـ عقیل ـ کافی بود. بنابراین امام علی(ع) پس از توجه و عنایت به این دلایل پسندیده برای ازدواج با زن دیگر، با برادر بزرگ تر و نسب شناس خود، در این باره به مشورت و گفتگو نشست. عقیل «فاطمه کلابیه» را به او پیشنهاد کرد.
خواستگاری امام علی(علیه السلام) از فاطمه
مراسم خواستگاری از فاطمه، با پیشقدم شدن عقیل انجام شد و او، دختر حزام را برای برادر خواستگاری کرد. حزام که نسبت به پیشینه خاندان بنی هاشم و همچنین شخصیت ممتاز انسانی و مذهبی امام علی، آشنایی کاملی داشت، بی درنگ به درخواستِ عقیل، با افتخار جواب مثبت داد؛ بدین ترتیب و پس از دعوت شدن آشنایان و خویشاوندان و بیشتر اهالی مدینه به مراسم عروسی، ازدواج زوج خوشبخت برگزار گردید.همان طور که اشاره گردید، اهداف علی(ع) از ازدواج بیش از همه، دو امر اساسی بود:
اوّل: سرپرستی کردن فاطمه از فرزندان او و پر کردن جای خالیِ مادر آنها در خانه تا حد امکان.
دوم: به دنیا آمدن نسلی نیرومند، شجاع و فداکار از ام البنین، در جهت حمایت از حسین(ع) در کربلا؛ چرا که علی(ع) از حوادثی که در آینده به وقوع می پیوست، خبردار بود.
ام البنین پس از ازدواج با علی(ع)، چونان همسری مهربان نسبت به شوهر مظلوم خویش اظهار وفاداری کرده و به او عشق می ورزید. وی محرم راز علی(ع)، در روزگار عزلت و گوشه نشینی مولا بود و نه تنها با دردها، محنت ها و جسارت هایی که ساحت مقدس مولا را می آزرد، احساس همدردی می کرد، بلکه همانند مادری دلسوز و مهربان در خدمتِ فرزندان علی(ع) و به ویژه دختران کوچک و داغدیده ایشان بود، به طوری که از انجام هر گونه خدمت و محبت نسبت به آنان کوتاهی نمی ورزید. او سعی می کرد به قدری با فرزندان فاطمه(س) خوشرفتاری کرده و روی خوش نشان دهد که کودکان و نوجوانان علی(ع)، کمتر احساس یتیمی و بی مادری کرده، یا به واسطه خوشرفتاری او کمتر جای خالی مادرشان در خانه محسوس باشد.
ام البنین پس از ازدواج
با علی(ع)، چونان همسری مهربان نسبت به شوهر مظلوم خویش اظهار وفاداری کرده و به او عشق می ورزید.رعایت حال یتیمان فاطمه
گفته شده در اوایل ازدواج خود با علی(ع)، روزی فاطمه به مولا عرض کرد:تقاضای کوچکی از شما دارم، آیا امکان اجابت درخواست توسط شما مقدور است؟
مولا فرمود: درخواست چیست؟ امیدوارم بتوانم خواسته تو را اجابت سازم.
ام البنین گفت: تقاضا دارم از این به بعد مرا با نام فاطمه خطاب نکنید.
علی(ع) فرمود: مگر اتفاقی افتاده است؟ چرا تو را فاطمه صدا نکنم؟!
ام البنین گفت: برای اینکه هر زمان مرا به این نام صدا می زنید، می بینم چهار جگرگوشه زهرا(س)، با شنیدن نام مادرشان ـ فاطمه ـ به گوشه ای رفته و به یاد او اشک ریخته و بیش از پیش احساس یتیمی می نمایند!
علی(ع) که با شنیدن نام همسر، اشک در چشمان شان حلقه زده بود، خواهش او را پذیرفته، از آن زمان به بعد، او را به نام ام البنین مورد خطاب قرار می داد.
شیرزن ولایتمدار یعنی ام البنین
ام البنین ارادت و احترام خاصی نسبت به مقام امامت و ولایت همسر خویش در دوران زندگانی با ایشان نشان می داد. علاوه، احترام و علاقه مادرانه و مهربانانه ای نسبت به دختران فاطمه ـ حضرت زینب و ام کلثوم (سلام اللّه علیهما) ـ داشت. احترام و علاقه ام البنین، چنان در وجود مقدس دختران علی(ع) تأثیر نهاده بود که بنا به گزارش تواریخ، حضرت زینب(س) تا پایان حیات ام البنین، نسبت به او احترام و تکریم می نمود، حتی بیشتر اوقات زینب(س) به ملاقات وی می رفت.دوران بیست و پنج ساله کنار زده شدن علی(ع) از حکومت، در عین شایستگی و برازندگی شان به این مقام، دورانی محنت زا و آزاردهنده برای فرزندان و همسران علی(ع) ـ به ویژه ام البنین ـ شمرده می شد. این بانوی غمخوار، نه تنها در برابر سختی ها و ناملایمات تحمل کرده و شکایتی به مولا عرضه نمی داشت، بلکه حتی با روحیه ای مثال زدنی، سعی می کرد از غم های علی(ع) در آن ایام کاسته و خانه را محیطی آرام بخش سازد.
مادر شدن ام البنین و مفتخر شدنش به« ام العباس»
ام البنین در خانه علی(ع) به سر می برد و به زندگی پر افتخار با مولا و فرزندانِ گرامی او ادامه می داد تا اینکه احساس نمود باردار شده است. بیان این احساس برای علی(ع) بسیار خوشایند بود، تا آنجا که گل لبخند بر لبان و نور امید را در دل و جان مولا نشاند. معنای آن به ثمر نشستن میوه آرزوی علی(ع) یعنی تولد یافتن فرزند دلاوری چون ابوالفضل العباس(ع) بود؛ همان شخصیت بزرگوار و باوفایی که در آینده ای نه چندان دور می بایست اصلی ترین یار و تنها سردار و سقای باوفای برادرش ـ حسین(ع) در صحرای کربلا و ذوب در ولایت او باشد.
انتظار علی(ع)، ام البنین و فرزندان فاطمه زهرا(س) به سر آمد و خانه مولا به قدوم مبارک عباس روشن گشت. تولد وی بیش از همه موجبات خوشحالیِ اصلی ترین حادثه جویان دشت کربلا یعنی برادرش ـ حسین(ع) ـ و خواهرشان ـ زینب(س) ـ را فراهم آورد.
بوسه شیرین مولا بر چشم و بازوی عباس همراه با گریه ای تلخ
علی(ع) پس از شنیدن خبر مسرت بخش تولد فرزند پسرش، شادمان نزد همسر خویش آمد. ام البنین نوزاد گرامی اش را به دست مولا سپرد تا هم او را نوازش کرده و هم در گوشش اذان و اقامه قرائت نماید. در همین هنگام حاضران متوجه شدند که علی(ع) به جای بوسه زدن بر صورت طفل، بازوان و چشمان او را می بوسد و در لحظه بوسه زدن، اشک درچشمان شریف مولا حلقه زده و حالت بسیار محزونی دارد. ام البنین با تعجب و نگرانی از مولا پرسید: چه شده است؟! مگر بازوان عباسم عیبی دارند که مرتب آن را می بوسید و گریه می کنید؟!
علی(ع) جواب داد: بازوان عباس ـ الحمدللّه ـ هیچ عیب و نقصی ندارد. بوسه زدن من بر بازوی عباس همراه با گریستن، سرنوشت و جریان تلخی است که در آینده قرار است اتفاق افتد و من با علم غیب خویش و به اذن خدا بر این ماجراها آگاهی و علم و معرفت دارم. گریه من برای مصیبت هایی است که بر اهل بیت من، در زمان امامت فرزندم ـ حسین(ع) ـ و بخصوص ضربات و آسیب هایی است که از تیر و کمان و شمشیر، بر چشم و بازوی عباس وارد خواهد گشت.
مولا پس از شرح این مصیبت و محزون ساختن حضار، نوزاد را به مادرش برگرداند و خود با چشمانی اشکبار از اتاق بیرون رفت.
شیران دیگر کربلا، زاده ام البنین
به فاصله چند سال ـ حدود هشت، نه سالی ـ پس از تولد عباس و درست در زمانی که شورش های مسلمین علیه عثمان و حاکمان سرزمین های مسلمانان در سال 35 هجری رخ می داد، ام البنین برای بار دوم صاحب اولاد گردید. این بار نیز پسری به دنیا آمد که نامش را عبداللّه گذاردند. پس از عبداللّه ، ام البنین صاحب فرزند دیگری به نام جعفر گردید؛ آخرین فرزند نامش عثمان (عبدالرحمن) بود که با اولین فرزند ام البنین ـ عباس ـ حدود 15 سال اختلاف سن داشت. این فرزند چند ماه پس از شهادت امام علی(ع) به دنیا آمد، بنابراین در هنگام شهادت در کربلا، 20 ساله بود. عثمان در جانبازی و شهادت در رکاب برادر بزرگوار خود ـ امام حسین(ع) ـ پیشقدم تر از برادران دیگرش بوده است.منبع:www.hawzah.net
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}